• وبلاگ : همراز
  • يادداشت : دل سنگين
  • نظرات : 1 خصوصي ، 30 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     

    اين منم ! يه مردِ شرقي ، با يه عالمه ترانه* يه ترانه خونِ خسته ، با نگاهِ عاشقانه* اين منم ! يه مردِ شرقي، يه برنده ، يه ستاره* نبض سازُ تو ترانه زنده مي‌کنم دوباره* اما تو آينه کي‌ام من ؟ يه ترانه‌ساز خسته ! که نبودنِ يه ياور ، همه جاده‌هاشُ بسته ! گفتي از حادثه بگذر براي به من رسيدن* از همه دنيا گذشتم ، حالا اين تو ، حالا اين من ! معني به تو رسيدن نرسيدن به خودم بود ! توي قصه‌ي منُ تو ، حرفِ عاشقانه کم بود ! بي تو بازنده ترينم ، اي برنده‌ي هميشه ! غصه‌ي نبودنِ تو ، تو ترانه جا نميشه ! با تو من برنده ميشم ، توي اين ترانه‌بازي * تو سکوتِ خلوتِ من ، تو مثِ صداي سازي* با تو اين عاشق شرقي روي قله‌ي ترانه‌س* حرفِ آخرم تويي ، تو ! اين ترانه‌ها بهانه‌س * گفتي از حادثه بگذر براي به من رسيدن * از همه دنيا گذشتم ، حالا اين تو ، حالا اين من ! معني به تو رسيدن نرسيدن به خودم بود ! توي قصه‌ي منُ تو ، حرفِ عاشقانه کم بود !

    براي يه لحظه ام که شده چشماتو ببند و به هيچ چيز فکر نکن بعد خيلي آروم دستاتو باز کن و بپر وسط زندگي و دور خودت بچرخ. اونوقته که مي بيني زندگي چقدر زيباست.

    سلامي به گرمي دستان دوست و به لطافت نم نم بارون...حالتون خوبه؟؟؟سايت سرزمين دور همراه با يک جشن اپديت شده و بي صبرانه منتظر قدمهاي بهاري شما و دوستانتون در اين فصل پاييزيست.براي شنيدن موزيک سايت قدري بايد صبر کنيد..شاد باشي ..ياحق

    ميخواهم در امتداد نگاه تو باشم ... ميخواهم در گذر از انديشه هاي بودنت تا آخرين ساعات عمرم در چشمانت بمانم ... ميخواهم هر چه خوبي است براي تو باشد .. ميخواهم خط موازي ، نبودن ها را بشکنم ... ميخواهم تنها تو باشي که در ذهنم .. روحم .. روانم و پاکي تنم در استواري بودنم بماني که مجالي براي ماندنم بماند .. که بمانم .. که بماني ..!

    ميخواهم آنچنان در تو گم شوم که ديگر مجالي براي يافتنم نباشد ... ما خود را به آساني در لابه لاي انديشه هاي کهن نيافته ايم ... ما خود را در زماني يافتيم که اندوه و غم و پريشاني از ما بود ...!

    ديگـــر نمــيخواهم ... نمـــيخواهم ...

    ديگر نميخواهم .. غــم از من باشد .. نميخواهم انــدوه از تو باشد .. نميخواهم ديگر صداقتت پرپر شود .. نميخواهم ... يک خط موازي باشيم .. ميخواهم در انحناي بودنم ... تنها تو باشي ...! ميخواهم ديگر اي کاش ها نباشد .. ميخواهم درامتداد زيستني آرام باشيم ، ميخواهم هر چه خوبي است ارزاني تو باشد ، ميخواهم آتش عشق مان هرگز به خاموشي نگرايد ...! با بودنمان در يک مسير ..در يک سفر ... ديگر هر چه درد و اندوه است ، تمام ميشود ... ديگر هر چه فاصله بود .. هر چه ديوار .. هر چه انديشه نا پاک .. هر چه دوري و درد و انتظار ، هر چه بود و نبود به اتمام است ...! ميخواهم يکي شويم ... يکي ... يک انديشه ... يک نگاه .. يک نوع خواستن .. از يک جنس .. از يک نو تفکر پاک ...!

    ميدانم .. ميدانم ... قدرتش را خواهيم داشت ، قدرتش را خواهيم داشت ... که از نو بسازيم ... تنها بايد ايمان داشته باشيم که ما ميتوانيم ... ميدانم هرگز در اين مسير اشتباهي نکرده ايم .. ميدانم و ميداني که همانند هميشه صداقت خواهيم داشت که هر آنچه در انديشه داريم .. تنها به يکديگر نجوا کنيم ..!

    آنکه هر لحظه در تصوير نگاهم خواهد ماند تو هستي .. آنکه ديگر نخواهد گذاشت اندوه از آن تو باشد .. وشانه هايش به استواري ماندنت خواهد بود ... منم ...!

    دوباره يکي ميشويم .. يک نگاه .. يک تبسم .. يک عشق ... يک زيستني آرام در امتداد خواستني مضاعف براي يکديگر ..!

    هميشه به تو گفته ام که زندگي طعم ديگري دارد. طعم سيبي که ما را به هبوط خويش
    واداشت.. طعمي که هيچ فرشته اي آنرا نچشيد ... و اين تنها راز ما بود..!

    ... و اين تنها راز ما بود..! ... و اين تنها راز ما بود..! ~

    ترسم از شب نيست ..ترسم از نبودن نيست ..ترسم از دلي است که پرده پوشي نميداند ... و زماني که بيهوده گذشت .. و باز تو در امتداد شک و دلهره .. اسير وسوسه هاي انديشه هاي خود به راه خود ميروي ... ومن به راه خود ... راهي که هر لحظه بر زبان آوردي ... راهي که تو خود ميدانستي .. آخرش نبودن ها و به زوال کشيده شدن ذهني است درنجواي تقديم گلهاي رازقي ....

    آري ترسم از نبودن است ... و دلي که پرده پوشي نميداند ... ~

    يادم رفت بگم اي دي ياهوي من در سايتم هست قدري دقت فقط لازمه عزيز

    سلام دوست عزيز حالت خوبه؟؟ببخشيد من مدتي نبودم و قدري درگير کاراي شخصيم هستم.خوشحالم که وبتون همچون هميشه سبز و پرباره.انشالله هميشه و همه جا شاد و پاينده باشي. .ياحق.

    من در عجبم زكار اين مردم پست.
    اين طايفه زنده كش مرده پرست
    .
    تا هست به ذلت بكشندش به جفا
    .
    تا مرد به عزت ببرندش سر دست
    .

    سلام دوست عزيز حالت خوبه؟؟ببخشيد من مدتي نبودم و قدري درگير کاراي شخصيم هستم.خوشحالم که وبتون همچون هميشه سبز و پرباره.انشالله هميشه و همه جا شاد و پاينده باشي. .ياحق.

    اين شعر نيست ... کلام نيست ... متن حاشيه بر اوراق يک دفتر خاطرات نيست ...! اين حقيقت است ... حقيقتي افسانه اي ... که بارها افسانه ام با تو

    به حقيقت پيوست از تو سر شار شد از تو جاني دوباره گرفت ... از نفسهاي گرم تو ... از صداقتهاي گفتار تو ... از محک هاي بي دريغ تو سخت مي ترسم ...! سخت مي هراسم که آتش شرمم را باور نداري ... که اشکم را باور نداري ... صدايم را به ورطاي بودن ها عادت نداري..! بمان
    بمان با من بمان...!
    ميبيني ميشنوي ديگر من هرگز سکوت نکرد ه ام ...! ساکن نمانده ام!
    وشب را در تلاوت روز خواندم ... در ازاي ماندنت ... ماندم ...~ اي سنگ صبور آتشکده اي د ل سخت تنهاي من ...! برايت شمع خواهم شد ... آب ميشوم ... اشک ميشوم ... خاک ميشوم ...! و باراني ترين روزها ميشوم ... آفتابي ميشوم ...! سخت ميشوم ...! نرم مي شوم ... شوق ميشوم..!

    پاک ميشوم ...! همان گونه که ميخواهي ... و تو پيش از اينها برايم خواسته بودي ...! همان ميشوم که هم اکنون ماندنم را در خود به جستجوي تو گشتم ..! در افسانه نبودي در آب نبودي در ستاره نبودي در خاک نبودي در شب نبودي که در دل بودي و اين صداقت بي پايان تو ..! در کشمکشهاي گفتن هاي تو در آتشکده اين دل به زنجير در آمدهء تو ....! باز تداعي تکرار شد ... صداقت گفتار شد ... حماقت نيست عشق است ... و عشق است و دوست داشتن ...! نه دردست قلب عروسکي بلکه در دستان محبت هاي تو!
    در راز يک شناخت در سر جادوي اين شط خونين دل ... در اين پندارم که ميايي ميماني ... ميشنوي تمام سخن هاي نا گفته ام را ...! و در دل سخت و تاريک شب به رويا ها ميروي بي من تنها با ياد من ... اسم من ... کلام من ...! و باز هيچ نمي گويي و باز ميروي ! من اينک گفتم نا گفته ام را سر و رازم را ...!
    حال تو بگو از هر آنچه ميخواهي ...! که باشم ...! که نبودنهايم را در اين ...! در اين تنهايي تو به جستجو نشستنم را ...! تو بگو! تنها تو بگو...! ~ بخواه چيزي بخواه ...! اين هيچ نخواستن هاي تو دل مرا عجب ميشکند ... خرد ميکند ...! له مي کند ... ! بگو با من از من با من از خود با من از ماندن بگو...!
    با من از شمارش نفسهايت ...! ~



    سلام

    مطلبتون زيبا بود

    موفق باشي

    باي

    ماچچچچچچچ

    سلام دوست عزيز و جديدم... شيرين جان... خوبي؟

    اينقدر اين صفحه كامنتت باحاله كه ادم سير نميشه از كتمنت گذاشتن... اپديت اخريتو خوندم... واقعا زيبا مينويسي...

    خوشحال ميشم با هم در ارتباط باشيم....

    دوستارت عليرضا

    در آسمان

    دو چيز افسونم مي کند،

    آبي بيکران

    و خدا.

    آن را مي بينم

    و مي دانم که نيست.

    اورا نمي بينم

    و مي دانم که هست...

    باران تنديست که مرا

    مهمان خيس شدن کرده است

    نمي‌دانم بهاريست

    يا که پاييزي اما ...

    بامن قدم بزن و نگاهت را

    از شانه‌هاي خيسم برندار

    من به تو، باران

    و هرچه که يادي از تو باشد

    محتاجم

    باز من تنهايم!...

    باز من تنهايم
    باز من غمگينم
    باز من سرگردان
    از خود مي پرسم:
    به كه دل بايد بست؟
    به كجا بايد رفت؟
    به كه بايد پيوست؟
    به زميني كه پر از خوار است؟
    به دياري كه پر از ديوار است؟
    يا به افسانه ي دوست
    گريه ام مي گيرد.

       1   2      >