ساعت فلش

//--> شیرین - همراز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همراز

چند روز پیش یه خانم روستایی با بچش اومده بود داروخانه و نسخه اش رو بهم داد که واسش بپیچم . وقتی بهش قیمت داروشو که حدود 18500 تومان شده بود بهش گفتم، شروع کرد به عجز و لابه و ابراز بدبختی کردن و بهم گفت که فقط 2000 تومان پول داره و 1000 تومانش رو واسه کرایه می خواد و من باید به اندازه 1000 تومان بهش دارو بدم . بهش گفتم شرمنده ترازوی دیجیتالی ندارم و نخود و لوبیا هم تموم کردم، برو از جای دیگه بگیر.ولی اون شروع کرد به ناله و به زبون دهاتی نمی دونم چه چیزایی بهم گفت. بهش گفتم برو پول بیار ما تا 11 شب هستیم اگه نشد فردا صبح بیا وحتی اگه تا 1هفته دیگه هم این داروها رو نخوری اتفاقی نمیفته.ولی اون انقدر اصرار کرد تا یه آقایی پرسید قیمت داروش چقدر میشه؟ منم5500 تومان که سهم داروهای بیمه ای این خانم بود بهش گفتم و اون آقا پرداخت کرد. خانم هم داروها رو برده بود نشون دکتر داده بود و دکتر گفته بود که باید قلم سوم نسخه که یه داروی غیر بیمه ای بود رو هم بگیره. و حالا میدونید قلم سوم چی بود؟

مولتی ویتامین دوران بارداری بود. و من احساس کردم دلم می خواد یک توسری جانانه بزنمش. نمیدونم چرا اکثر آدمایی که از لحاظ مالی وضع خوبی ندارن مدام در حال بچه دار شدن هستن؟!

خلاصه بازم اومد کولی بازی کرد و من کلی براش توضیح دادم که بعدا بدون دفترچه میتونه بیاد اون دارو رو بگیره. رفت بیرون و بعد از 5دقیقه با 5تا اسکناس 1000 تومانی برگشت و بهم گفت به اندازه 5000تومان بهش مولتی ویتامین بدم و من هم بهش دادم. ولی میدونید چیکار کرد؟ ایستاد بهم زل زد و گفت خانم دکتر حالا من کرایه واسه برگشتن ندارم. منم بهش گفتم تو که تو 5دقیقه 5000تومان تونستی بگیری پس میتونی یه راهی واسه برگشتن به خونت هم پیدا کنی.

این خلاصه ماجرا بود. این زن احمق اون روز واسم یه سردرد حسابی درست کرد.

 


نوشته شده در جمعه 89/5/8ساعت 11:22 عصر توسط شیرین نظرات ( ) |

خری آمد بسوی مادر خویش           بگفت مادر چرا رنجم دهی بیش

برو امشب برایم خواستگاری             اگر تو بچه ات را دوست داری

خر مادر بگفتا ای پسرجان         تو را من دوست دارم بهتر از جان

ز بین این همه خرهای خوشگل        یکی را کن نشان چون نیست مشکل

خرک از شادمانی جفتکی زد              کمی عرعر نمود و پشتکی زد

بگفت مادر به قربان نگاهت                  به قربان دو چشمان سیاهت

خر همسایه را عاشق شدم من                  به زیبایی نباشد مثل او زن

بگفت مادر برو پالان به تن کن              برو اکنون بزرگان را خبر کن

به آداب و رسومات زمانه                   شدند داخل به رسم عاقلانه

دو تا پالان خریدند پای عقدش                    یه افسار طلا با پول نقدش

خریداری نمودند یک طویله        همان طوری که رسم است در قبیله

خر عاقد کتاب خود گشاییید                 وصال عقد ایشان را نمایید

دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟           به عقد این خر خوشتیپ درایی؟

یکی از حاضرین گفتا به خنده           عروس خانم به گل چیدن برفته

برای بار سوم خر بپرسید           که خر خانم سرش یکباره جنبید

خران عرعر کنان شادی نمودند           به یونجه کام خود شیرین نمودند

به امید خوشی و شادمانی               برای این دو خر در زندگانی

 

 

 


نوشته شده در شنبه 89/4/19ساعت 4:21 عصر توسط شیرین نظرات ( ) |

یاد روزهایی که چشمهای قشنگش نگاهت میکرد ... یاد روزی که کادوی صلیب طلایی رو بهت داد ...یاد روزی که چقدر اون روز از شب تا صبح به انتظار موندی و تا ببینیش تا یک لحظه ..یک لحظه کوتاه ... نگاهش محو میشه تو چشات دلت میخواد می بود و هزار تا حرف عاشقونه بهش میگفتی ..... ولی وقتی میبینیش زبونت بند میاد و نمیتونی حتی چیزی بگی .. نمیتونی بگی چقدر دوستش داری و چقدر دلت براش تنگ بوده ... ! خوب اینم یه جورشه دیگه ... ! ... و یا شبی که خوابش و میبینی و دلت نمیخواد از اون رویا گونه خوابت بیای بیرون بیدار بشی ... ! آره وقتی نیست دلت براش تنگ میشه ... دلت براش پر می کشه ... و اون وقته که میگی: یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر می ارزد ...

                                                               


نوشته شده در چهارشنبه 87/6/6ساعت 9:44 عصر توسط شیرین نظرات ( ) |

سالها در تاریکی چنان رفتم

         که نور در روز

با رویایی که به قلبم دروغ می گفت

                  حالا دلم خوش است

به آرزوهای بر جای مانده

و رویاهای رسوب کرده

تو ای بارن

هر چه می خواهی بر این شب مغرور

                                              ببار! اما آرام

که شکسته است شیشه پنجره سامانم

حالا مسافری تنهایم

                        و می دانم عشق

تسلسل حروفی بی رنگ است .

 

نمایش تصویر در وضیعت عادی


نوشته شده در شنبه 85/3/20ساعت 1:35 عصر توسط شیرین نظرات ( ) |

نمایش تصویر در وضیعت عادی

15 اردیبهشت سال 65 یعنی وسط فصل بهار و وسط ماه اردیبهشت و وسط روز ساعت 1:15 ظهر تو بیمارستان آپادانای اهواز یه دختر شیطون به دنیا اومد که اسمش شیرینه . حالا اون دختره 20 سالش شده و از قبل هم شیطون تره . تولدشههههههههههههههه .

          تولدم مبارک

نمایش تصویر در وضیعت عادی

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 85/2/14ساعت 9:27 صبح توسط شیرین نظرات ( ) |

نمایش تصویر در وضیعت عادی

قفسی ساخته ام

 از برای شب تنهایی خود

قفسی ساخته ام

          ساکت و سرد و تهی

که در آن هیچ درختی

                        ندهد میوه و برگ

                                            که در آن ،

سایه ی هیچ کسی

                    خلوت سرد مرا

                                      نکند گرم و ... خراب

قفسی دارم من

  قفسی ساخته از مرگ و سراب

     که به اندازه ی دستان زمستان سرد است

                     و به خاموشی یک خواب غریب

خوابی از جنس سکوت

                            خوابی از جنس شکستن

که به اندازه ی تنهایی من

                              پر درد است

 


نوشته شده در چهارشنبه 84/9/2ساعت 2:30 صبح توسط شیرین نظرات ( ) |

نمایش تصویر در وضیعت عادی

دل سنگین

دیر گاهی است که گلهای بهاری زردند

در درختان جوان عطر شکوفه خالی است

 

برگها می ریزند

قد سرو جلوی خانه مان

به بلندای صدای آه است

 

و صدای غضب باد بهار

تلخ و ناهنجار است

غنچه ی خسته ی ایوان حیاط

نرم نرمک به خدا می نگرد

سنگ هم می خندد

و به مهمانی سرد دل من می آید

و من اکنون دیگر

نغمه ی بلبل سرمست ز شوق دیدار

و صدای نفس باد بهار

و طنین قدم ابر سوار که به من می گویند :

« عشق زیباست »

نخواهم فهمید

دگر ای آینه ها

با دلم قهر کنید

 

 

 


نوشته شده در شنبه 84/8/21ساعت 9:19 صبح توسط شیرین نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak