همراز
سالها در تاریکی چنان رفتم
که نور در روز
با رویایی که به قلبم دروغ می گفت
حالا دلم خوش است
به آرزوهای بر جای مانده
و رویاهای رسوب کرده
تو ای بارن
هر چه می خواهی بر این شب مغرور
ببار! اما آرام
که شکسته است شیشه پنجره سامانم
حالا مسافری تنهایم
و می دانم عشق
تسلسل حروفی بی رنگ است .
نوشته شده در شنبه 85/3/20ساعت
1:35 عصر توسط شیرین نظرات ( ) |
Design By : Pichak |