چشمهات يه دنيا توشه يه پاکي ... يه جور بيقراراي .... يه شفافي زلالي که ميشه آدم دلش رو توش ببينه و احساس بيگانگي نکنه ... ميشه توي چشمات غرق خيال شد ... ميشه از چشمات يه خاطره ساخت ..ميشه از چشماي تو گفت و به آخره دنيا رسيد .......~
در گذر از هزار راهها و بيراهه هاي رفته و نرفته ... همچون در گذر از طعم کلام هزارتوهاي بورخس محو و ناپيدا بود ..., افسانه هايي که اينچنين دل تنگي را ميطلبد ... چشماني که هر لحظه به ديدار تازه ات نمناکي گونه هايي را در لمس احساسي ترين دقايق جستجو ميکرد ...!
چشمانت يک پاکي خالصانه ... يک نوع بيقراري .... يک شفافي زلالي در خود دارد .... و آنکه دلبسته و وابسته است اگر دلش را بنگرد ديگر هرگز احساس بيگانگي در خود جاي نخواهد داد ... ميشود در چشمانت غرق خيال شد .... ميشود از چشمانت يک خاطره ساخت .... ميشود از چشمانت گفت و به آخر دنيا رسيد ...! ميشود در چشمانت زاده شد .. زيست .... و به آرامي مٌرد .....!
كاش قصه دوري بزرگترين دروغ دنيا بود ...... ~